کیانا وحدتی
راهنمای سایت
صفحه اصلی تالار گفت و گوزبان و ادبیاتموسیقی ایرانیکتابخانه کیانافیلم/کارتونمعماریاخبار و دانستنیهاپزشکی و سلامتبیداری معنویفرهنگ لغتدرباره کیاناورود
 


کیانا وحدتی
دلم که به نگاه تو ماند ، حال و روز لحظه همین است ... مرا ببخش ... زمن مپرس چرا ، چگونه ...

جزئیات بیشتر...




نثر قرن نهم
در این دوره که مقارن حکومت تیموریان است،نثر فارسی به انحطاط می گراید...

جزئیات بیشتر...


پند و اندرز
« 8730 بازدید »

Mehdi Mehdi     پنج شنبه, ‏1389/11/14 ‏10:52:52


« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
« نمایش 10 نظر قبلی »


درد ساحل     سه شنبه, ‏1391/07/18 ‏23:23:38

یک لحظه سوءتفاهم
میتواند باعث شود
هزاران لحظه ی شیرین
و خاطره انگیزی که
با هم سپری کرده ایم
را فراموش کنیم...
UBL UBL     چهارشنبه, ‏1391/07/19 ‏11:15:49

صبر کردن بسیار دردناک است و از آن دردناکتر فراموش کردن

از این دو دردناکتر این است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش کنی!!!!!!!
درد ساحل     پنج شنبه, ‏1391/08/04 ‏20:15:41

فریاد هارا همه میشنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است .
درد ساحل     پنج شنبه, ‏1391/08/04 ‏20:16:38

اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید ، به دوستان خود محبت کنید.
درد ساحل     سه شنبه, ‏1391/09/21 ‏01:10:44

رها کردن کسی که برای شما ساخته نشده

یعنی رسیدن به این درک که :

برخی آدم ها بخشی از سرگذشتتان هستند

و نه بخشی از سرنوشتتان...
changeaz چنگیز     شنبه, ‏1392/02/21 ‏10:30:56

... ای خرد در راه تو طفلی بشیر
گم شده در جستجویت عقل پیر
ای گنه آمرز و عذرآموز من
سوختم صد ره چه خواهی سوز من
خونم از تشویش تو آمد به جوش
ناجوانمردی بسی کردم بپوش
من ز غفلت صد گنه را کرده‌ساز
تو عوض صد گنه رحمت داده باز
پادشاها درمن مسکین نگر
گر زمن هر بد بدیدی در گذر
چون ندانستم، خطا کردم ببخش
آنچه کردم عذر آوردم ببخش
چشم من گر می نگرید آشکار
جان نهان می‌گرید از عشق تو زار
خالقا گرنیک و گر بد کرده‌ام
هرچه کردم جمله با خود کرده‌ام
عفو کن دون همتی‌های مرا
محو کن بی‌حرمتی‌های مرا
یک نظر سوی دل پر خونم آر
از میان این همه بیرونم آر
مبتلای خویش و حیران توام
گر بدم گر نیک هم زان توام
ای ز لطفت ناشده نومید کس
حلقه داغ توام جاوید بس
یارب آگاهی ز زاریهای من
ناظری بر ماتم شبهای من
ماتمم از حد بشد سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست
لذّت نور مسلمانیم ده
نیستیّ نفس ظلمانیم ده
پایمرد من درین ماتم تو باش
کس ندارم دستگیرم هم تو باش
چون ز من خالی بماند جای من
کس ندارد غیر تو فردای من
ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست؟
چون تویی بی‌حدّ و غایت جز تو کیست؟
گم شدم در بحر حیرت ناگهان
زین همه سرگشتگی بازم رهان
در میان بحر پر خون مانده‌ام
وز درون پرده بیرون مانده‌ام
نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من!
جانم آلوده است از بیهودگی
من ندارم طاقت آلودگی
یا از این آلودگی پاکم بکن
یا نه در خونم کش و خاکم بکن
خلق ترسند از تو،‌ من ترسم ز خود
کز تو نیکی دیده‌ام، ‌از خویش بد
پادشاها دل به خون آغشته‌ایم
پای تا سر چون فلک سر گشته‌ایم
با دلی پر درد و جانی پر دریغ
زاشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ
رهبرم شو زان که گمراه آمدم
دولتم ده گرچه بیگاه آمدم
هر که در کوی تو دولتیار شد
در تو گم گشت و ز خود بیزار شد
نیستم نومید و هستم بی‌قرار
بو که در گیرد یکی از صدهزار
یا اله العالمین درمانده‌ام
غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام
دست من گیر و مرا فریاد رس
دست بر سر چند دارم چون مگس
روی آن دارم که همراهی کنی
می‌توانی کرد، گر خواهی کنی

عطار نشابوری
farahnaz فرحناز     پنج شنبه, ‏1393/04/12 ‏21:27:45

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
 
 
دربند آن مباش که نشنید یا شنید
farahnaz فرحناز     پنج شنبه, ‏1393/06/20 ‏15:52:21

ساده که میشوی
همه چیز خوب می شود

خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
آدم های اطرافت
حتی دشمنت!!!
farahnaz فرحناز     جمعه, ‏1394/05/16 ‏14:19:53

ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده ی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه٬ زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی ...
gole yakh gole yakh     دوشنبه, ‏1394/08/25 ‏12:16:10

ن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »

املاک A4A: طراحی سئو