 |
ashkyar یکشنبه, 1390/05/02 16:36:20
شاملو گفت:من درد مشترکم مرا فریاد کن...
|
|
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
« نمایش 10 نظر قبلی »
|
 |
ashkyar شنبه, 1392/09/23 00:12:09
هشتاد و هشتمین سالروز تولدت مبارک ای بامداد، ای طلیعهی آفتاب، ای بزرگ آدمیت، ای آزاده انسانیت...
|
 |
gole yakh شنبه, 1392/09/23 09:09:22
کاش به مناسبت سالروز تولد یه شعر هم ازشون انتخاب میکردین و میذاشتین :))
|
 |
ashkyar شنبه, 1392/09/23 22:36:53
خب شمابا انتخاب خودتون یه شعر بذارین دوست عزیز
|
 |
gole yakh یکشنبه, 1392/09/24 09:36:59
عشق عمومی - هوای تازه اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی... من درد مشترکم مرا فریاد کن. درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های ترا دریافته ام با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام و دست هایت با دستان من آشناست در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بودند دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با تو سخن می گویم بسان ابر که با توفان بسان علف که با صحرا بسان باران که با دریا بسان پرنده که با بهار بسان درخت که با جنگل سخن می گوید زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام زیرا که صدای من با صدای تو آشناست.
|
 |
ashkyar سه شنبه, 1393/04/17 14:47:37
ناگهان عشق آفتاب وار
نقاب بر افکند
و بام و در
به صوتِ تجلی درآکند
شعشعه ی آذرخش وار
فرو کاست
و انسان
برخاست.
میلاد (احمد شاملو)
|
 |
ashkyar جمعه, 1393/11/10 00:44:04
اما نیمشبی من خواهم رفت؛ از دنیایی که مالِ من نیست، از زمینی که به بیهوده مرا بدان بستهاند. و تو آنگاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من! ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالیست. و تو آنگاه خواهی دانست، پرندهی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من! ــ خواهی دانست که تنها ماندهای با روحِ خودت و بیکسیات را دردناکتر خواهی چشید زیرِ دندانِ غمات: غمی که من میبرم غمی که من میکشم...
دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جانگزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم و دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است، بهبود یابد. دیگر آن زمان گذشته است و من جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشتهام.
|
 |
فرحناز جمعه, 1393/11/10 17:49:55
اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار این ملت کتاب نمیخوانند......
« احمد شاملو»
|
 |
ashkyar یکشنبه, 1394/09/22 23:59:55
ساده است نوازش سگی ولگرد شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود و گفتن که سگ من نبود ساده است ستایش گلی چیدنش و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد ساده است بهره جویی از انسانی دوست داشتنش، بی احساس عشقی او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش ساده است لغزشهای خود را شناختن با دیگران زیستن به حساب ایشان و گفتن که من این چنینم ساده است که چگونه میزی.. "باری زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم.." ........................................
مارگوت بیگل - ترجمه "احمد شاملو"
|
 |
ashkyar شنبه, 1395/05/02 15:47:20
به مناسبت سالگرد درگذشت احمد شاملو ( الف.بامداد)
عشق را ای کاش زبان سخن بود... آنکه میگوید دوستت میدارم خنیاگر غمگینیست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من عشق را ای کاش زبان سخن بود
آن که میگوید دوستت میدارم دلِ اندوهگین شبیست که مهتابش را میجوید ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خَرامِ توست هزار ستارهی گریان در تمنای من
عشق را ای کاش زبان سخن بود...
|
 |
ashkyar شنبه, 1395/07/24 22:25:29
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید، نسیمی، لیک، تا زمزمهئی ساز کند در همه خلوتِ صحرا به رهاش نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
◘
پُشتِ درهای فروبسته شب از دشنه و دشمن پُر به کجاندیشی خاموش نشستهست.
بامها زیرِ فشارِ شب کج، کوچه از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج خستهست.
◘
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمتجا جز سیانوحهی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد به رهاش نجوا را نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست...]
|
|
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
|