کیانا وحدتی
راهنمای سایت
صفحه اصلی تالار گفت و گوزبان و ادبیاتموسیقی ایرانیکتابخانه کیانافیلم/کارتونمعماریاخبار و دانستنیهاپزشکی و سلامتبیداری معنویفرهنگ لغتدرباره کیاناورود
 


کیانا وحدتی
وقتی هوا خیس می شود دلم بهانه ی تو را می گیرد و گونه هایم ؛ بوی خاک باران زده می دهند...

جزئیات بیشتر...




مرگ قو
nika جمعه, ‏1387/10/06 ‏18:40:26 شنیدم که چون قوی زیبا...

جزئیات بیشتر...


قصه ها و حکایات نظامی گنجوی:
« 13551 بازدید »

بابای نگار بابای نگار     یکشنبه, ‏1390/05/02 ‏21:58:01

به نام نامی دوست
مجموعه حاضر روایتیست از داستانهای هفت پیکر نظامی.
گویند بهرامشاه دستور ساخت کاخی را داد که آنرا هفت گنبد بودوهفت همسر او از هفت بلاد قدیم در هر یک از گنبدها بودند.هر گنبد بر حسب زاویه ی تابش آفتاب رنگی داشت که عبارتند از: سیاه، زرد، سبز، سرخ، فیروزه، قهوه ای و سپید.
هر روز هفته در هفت پیکر رنگی دارد و سیاره ای بر آن سایه افکنده: شنبه سیاه است و سیاره اش کیوان، یکشنیه زرد و سیاره اش خورشید، دوشنبه سبز و سیاره اش ماه، سه شنبه سرخ و سیاره اش مریخ، چهارشنبه فیروزه ای و سیاره اش تیر، پنج شنبه قهوه ای سیاره اش مشتری، جمعه سپید و سیاره اش ناهید.

هفت پیکر هفت داستان است که در هر روز هفته از شنبه تا جمعه توسط همسران بهرامشاه گفته می شود و در آنها نکات اخلاقی و عرفانی بسیار نهفته است.
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
« نمایش 10 نظر قبلی »


بابای نگار بابای نگار     چهارشنبه, ‏1390/05/05 ‏13:26:29

سپس خود نیز شباهنگام از قلعه به سوی قصر پدر رفت و فردای آنروز پدر را گفت که بزمی بیاراید و پادشازاده را دعوت کند تا شرط چهارم بگذارند. چون همه گرد شدند بانو وارد شد و در پس پرده بنشست و محک آغاز شد.
دختر از گوش خود دو گوشوار کوچک مروارید درآورد و به کنیزی داد تا آن را برِ پادشازاده ببرد. چون مرد گوشوار را بدید سه مروارید دیگر از همان جنس و عیار در کنار آن دو گذاشت و پنج مروارید به سوی بانو فرستاد. دختر چون پنج مروارید را بدید مُشتی شکر بر آن افزود و به نزد مرد فرستاد و پادشازاده شیر به آن شکر افزود و آنرا از کنیزک به بانوی حصاری فرستاد و بانو چون شیر را دید آن را نوشید و هر آنچه مرواری در ظرف مانده بود سنجید و همان عیار داشت که ابتدا او را بود.
بانو چون این بدید انگشتری خود از دست دراورد و به پادشازاده فرستاد او انگشتر در دست خود کرد و گوهری بی همتا برای دختر حصاری فرستاد. بانو چون آن گوهر بدید همتای آن را جستجو کرد و از میان سنگهای گردنبندی اش گوهری چون آن گوهر یافت و به پادشازاده فرستاد. پادشازاده چون گوهری همتای گوهر خود دید سنگی آبی رنگ در کنار آن دو گوهر گذاشت و به بانو فرستاد و دختر چون این بدید خندید و پدر را گفت: " خیز و کار من بساز که بر بخت خود بسی ناز کردم و حال بخت بین که چگونه با من یار است و چه نیکو یاری مرا در اختیار. همسری یافتم که هم سرِ او نیست کسی در دیار و کشور او."
پدر راز آن سوالها را از فرزند خویش جویا شد و دختر پاسخ داد:
" چون دو مروارید کوچک برِ او فرستادم او را گفتم که دنیا دو روز است و بی ارزش است و گذران. جون سه مروارید دیگر بر آن گذاشت و نزد من فرستاد خواست مرا بگوید که اگر پنج روز باشد نیز گذران است و بی ارزش.
من شکر بر مروارید ریختم و او را گفتم دو روزه زندگی دنیا به شهوت و گناه می گذرد و او شیر بر آن آمیخت و مرا گفت که اگر پرهیز و راه خدا پیشه کنی کامت شیرین میشود. من چون آن شیر نوشیدنم خود را در برابر علم او کودک شیرخواره ای دانستم.
چون انگشتری خود به او دادم به نکاحش رضا دادم و او چون گوهری به من فرستاد خواست بگوید که وجودش چون گوهر است و همتایی بر او یافت نمیشود. من اما گوهری همسنگ آن از گردنبندی خویش گشودم و بر او فرستادم و او را گفتم که من همسر توام و چون جفت شدیم و گوهر دیگری چون گوهر من نیافت سنگی آبی رنگ در کنار دو گوهر گذاشت تا مِهر و عشق ما از بیمِ چشمِ بد در امان باشد.
و اینگونه بود که پادشازاده و بانوی حصاری به وصال همدیگر رسیدند و سالیان سال به ناز و به کام در کنار هم زیستند.
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
بابای نگار بابای نگار     پنج شنبه, ‏1390/05/06 ‏11:29:40

روز چهارشنبه: رنگ فیروزه ای

چون روز چهارشنبه فرا رسید بهرام جامه ی پیروزه به تن کرد عازم قصر پیروزه ای رنگ شد و شبهنگام از بانوی قصر خواست تا ایین بانوانه به جای اورد و از راه عشقبازی‌  او داستانی به دلنوازی او گوید و آن غنچه ی گلگشاد سرو افراز بر برگ گل خود شمامه ی قند بست و پس از زمین بوسی و مدح شاه سخن اغاز کرد که:
در زمانهای درو در دیار مصر مردی بود ماهان نام. نیک منظر ونیکنام که محبوب دوستان و اشنایان بود.
روزی از روزها ازاده مردی از دوستان، او را به باغ خود میهمان برد. بوستانی لطیف و شیرینکار و دوستانی زو لطیفتر صد بار.تا شب زمان در آنجا گذراندند و نشاط پروریدند. چون شب پرده ی سیاه خود درکشید شخصی از دور پدید آمد و ماهان را خطاب قرار داد که:" مرا میشناسی؟ منم همال تو. شریک مال تو. مرا به یاد داری؟"
ماهان او را گفت: " تو را به یاد نمی آورم. چگونه مرا یافتی و چه کاری با من داری؟ نه رفیق من هستی و نه شریک و نه غلام."
مرد گفت: " امشب از راه دوری رسیدم و دلم دیدار تو را خواست. تجارتی بی نظیر کردم و باری آورده ام پر ز سود. اما از بیم باجگاه و ماموران باجگیر بار را خارج از شهر نگه داشته ام گر تو با من بیایی و کمکم کنی بار را از باجگاه بگریزانیم تو را نیز در سود بی نهایت این تجارت سهیم خواهم کرد.
ماهان را سخن سود و تجارت خوش آمد و نشناخته و ندانسته به دنبال مرد روانه شد. از باغ و از شهر خارج شدند. مرد در پیش به شتاب و ماهان در پس. اندکی که راه پیمودند ماهان را معلوم شد که راه دیگری غیر از راه شهر را می پیمایند و مسیرشان طولانی تر از مسیر باغ تا باجگاه شده است و از بیم گم شدن در بیابان مرد را گفت:" از باغ تا رود نیل یک میل بود و اکنون ما چندین میل پیموده ایم و به نیل نرسیده ایم. "
مرد گفت::"در پی من بیا و هیچ مگو که من دانای راه هستم و میدانم تو را کجا می برم."
رفتند و رفتند تا جایی برای استرحت یافتند. ماهان را خواب دربود.
صبح هنگام چون چشم گشود شریک را ناپیدا دید و خود را در بیابان گمراهی. پر سوز گرما و خار و خاشاک. نه آبی نه آدمیزادی نه جانوری. غار در غار پر از مار و اژدها.
چون شب رسید در کنار یکی از غارها بر زمین افتاد و خوابش در ربود. به صدایی از خواب بیدار شد. چون چشم بگشود دو تن دید یکی مرد و دیگری زن. هر دو بر دوش خود پشته ها بسته و راهی را می پیمودند.مرد چون ماهان را بدید نزد او رفت و او را گفت: " کیستی و از کجا میایی؟"
ماهان حکایت خامی و غریبی خود بگفت و مرد او را پاسخ داد:
"این خرابی که تو در آن اوفتاده ای را پایان نیست. این بر و بوم جای دیوان است و آن مرد که تو را اینجا آورد دیویست به نام هایل. هزاران نفر چون تو را از راه برده است و فریب داده. من و این زن رفیق و یار توایم. به ما اعتماد کن و با ما بیا."
پس ماهان در پی آن دو به راه افتاد و آنها دلیل و راهنمای او شدند. چون روشنایی صبح پیدا شد آندو راهنمای ناگهان از نظر محو شدند و دوباره ماناه ماند و بیابانی بیکران پر از فراز و نشیب. نه خورشی نه آبی نه جنبنده ای نه گیاهی.
تا شب ان راه را پیمود و شبانگاهان به مغاکی خزید و لختی خفت. چون چشم گشود مردی دید سوار بر اسب که او را میگفت: " بگو کیستی ای مرد. راز خود برگو که گر نگویی به ضرب شمشیری سرت از تن جدا کنم."
بابای نگار بابای نگار     پنج شنبه, ‏1390/05/06 ‏11:31:12

ماهان از بیم جان راز خود برگفت.
مرد گفت:" خدا را شکر کن که به جای امن رسیده ای در کنار من در امانی و از شر دیوها سالم خواهی ماند و آن دو مرد و زن دو دیو هولناکند. زن هیلا نام دارد و مرد غیلا. کارشان بدی و بلاست.
بیا و بر مرکب من سوار شو تا تو را نجات دهم و از این سرای هولناک به بهشت باقی برمت.
پس ماهان سوار مرکب او شد و اندکی راه پیمود اما ناگهان زیر پای خود صحرایی دید پر از دیوهای هولناک چون زنگیان سیاه.خرطومها دراز و شاخهایی هولناک. هر یک نعره میزدند: "ماهان سوی ما بیا. سوی ما بیا" های و هویی از نعره شان بر آسمان رفته بود و خروشی که هر زمان بلند تر و خوفناکتر میشد. چون ماهان نیک نگریست سوار را ناپیدا دید و خود را سوار بر اژدهایی غول آسا دید. دهان پر ز آتش چهار پای و دو پر و هفت سر. و اژدها به این سو و آنسو میرفت و سوار خود را به زمین میکوبید و ماهان از بیم جان خود او را محکم گرفته بود. چون سپیده دم از راه رسید اژدها ماهان را بر زمین انداخت و ناپدید شد. چون دیو را رفته دید از فرط خستگی خوابش در ربود و آنهنگام که به هوش آمد خود را در بیابانی دید زیر آفتاب سوزان بر ریگ رنگین داغ به دور از سایه و آب.
پس راه پیمودن پی گرفت تا شب از راه رسید و این هنگام ماهان چاهی بدید چون چاه یوسف. پس از بیم دیوان و ماران به ظلمت و خلوت چاه پناه برد. در چاه شد و اندکی بخفت. چون چشم گشود بالین خوابگاه را که بن چاه بود ساختن و پرداختن اغازید هنگامیکه با دست خاشاک کف چاه را می کند ناگهان از روزنی نوری پدیدار شد. پس چاه را کند و کند و نور بیشتر و بیشتر شد و چون نظر کرد دید که نور روشنایی ماه بود. پس روزن را فراختر نمود و از چاه تاریک به روشنایی باغی زیبا درآمد. باغی پر ز بوی مشک و میوه های تازه از پسته ی ترخنده تا شفتالوی سرخ و سیب شهدآمیز و موز و رطب و عناب و انجیر و بادام و انگور. پس ار میوه ها چید و خوردن اغازید.
ناگه از گوشه ای فریادی برامد که: " بگیرید دزد را"
سپس مردی با چوبه ای پدیدار شد و ماهان را گفت: " سالهاست که از شر دزد ایمنم تو کیستی که میوه ی باغ مرا میخوری؟"
ماهان به دست و پای مرد افتاد و راز غریبی و خستگی خود بگفت.
پیر چون این بدید عذر او را پذیرفت و چوبدستی کنار گذاشت و نوازش اغاز کرد. پیر او را گفت: " خدا را سپاس گوی که از آن فرومایگان رستی و به چنین گنج خانه ای پیوستی."
ماهان از راز آن بیابان پیر را پرسید و او پاسخ گفت: " ای ز بند غم رسته و در حریم امن پیوسته! آن بیابان دیولاخی است مخوف و بی علف پر از مردمان دیو صفت. هر که را بینند بفریبند و شکستنی هایش را بشکنند. خود را راست خوانند و کج بازند. دست گیرند و در چه اندازند و مهرشان راهنمای کین بود. اینچنین دیوان در جهان بسیارند. ابله خود هستند و دیگران را بد می خوانند. دروغ را همچون زهر در انگبین میکنند و به مردم میدهند. نمیدانند که راستی بقای آدمیست. چون تو ساده دل هستی و اعتماد بر آنها کردی این بلا بر سرت آمد که این بازیها را با ساده دلان میکنند. اگر دقت میکردی به این بیابان نمی افتادی. اما حال که از ان بیابان رستی خدا را شکر گوی و به او پناه ببر. من مردی هستم تنها که اهل و فرزندی ندارم. اگر بخواهی می توانی اینجا بمانی و فرزند من شوی و شریک این سرا و این باغ."
ماهان چون مرد را نیک بدید دعوتش پذیرفت. پیر او را گفت: " من باید بروم برای تو خانه ای ساز کنم و اثای برایت فراهم. پس بر روی این درخت رو و تحت هیچ شرایطی فرود نیا و صبوری پیشه کن و با هیچ کس از بالای درخت گفتگو مکن تا من بیایم. اگر از درخت فرود آیی هلاک میشوی. پس آنجا بنشین و لب بردوز و صبر پیش گیر تا من بیایم.امشب از مار دل بکن تا فردا به گنج رسی."
بابای نگار بابای نگار     پنج شنبه, ‏1390/05/06 ‏11:32:20

این را بگفت و رفت و ماهان بالای درخت آرام بنشست. لختی بعد از دور نوری پدید آمد و سپس صفی از حوریان بهشتی نمایان شدند. نوعروسانی شمع گرفته به دست. هر یک به ارایشی و به شکلی. لب چون یاقوت سرخ و رخ چون چراغ ماه روشن. قامتی زیبا و حریری بر تن. رسیدند و بساط گستریدند و آواز برکشیدند و رقص و پایکوبی آغازیدند. ماهان را صبر و قرار نمانده بود و از درخت پایین شدن میخواست اما سخن پیر یادش آمد و آنجا بنشست.
حوریان سفره پهن کردند و خورشها و شرابهای گوناگون گذاردند و خوردن آغاز کردند. در این هنگام یکی از حوریان دیگری را گفت:" بر سر ان درخت آدمیزادی هست. رو او را به بزم ما بخوان و بیاورش."
حوری مهرو با صد ناز و کرشمه سوی ماهان شد و از آن لب شیرین چون بلبلی آواز در داد که فرود ای و میهمان ما باش.
ماهان را صبر به در شد و یارای مقاومتش نبود. پس دست به دست حوری بداد و به سوی جمع آنان شد. لعبتی دید شکفته چون گل نرم و نازک چرب و شیرین. رخ چو سیب دلپسند در میان گلاب و قند. تن چو سیماب در مشک لطیف و خوشبو. پس خورشها و بره ها خوردن اغاز کرد و حوریان شرابی به پیمانه اش ریختند و او پیاله پیاله خورد و مستی پرده ی شرمشان درید. پس حوری را در بر گرفت و لب بر آن یاقوت سرخ نهاد.
چون چشم باز کرد عفریتی دید از دهان تا پای غرق در خشمهای خدای. گاومیشی گراز دندان چون اژدها. اهریمنی گوژپشت چون خرچنگ بوی گندش رفته تا هزار فرسنگ. بینی چون تنور خشت پزان. دهان چون پاتیل رنگرزان. باز کرده دهان چو کام نهنگ و در گرفته ماهان را به بر تنگ. پس عفریت ماهان را گغت: " چنگ در من زدی تا مرا ببوسی. پس چرا نمی بوسی؟ لب همان لب است بوسه بخواه. رخ همان رخ است در من بنگر. باده از دست ساقیی مگیر که شراب جوشیده ی بدطعم دهد تو را و هلاکت کند. خانه در کوچه ای مگیر که در ان کوچه پاسبان دوست و یار دزد باشد.
دیو این میگفت و به سوی ماهان می آمد و او را هلاک کردن و بلعیدن میخواست. چون ماهان این بدید نعره ای کشید همچون فریادی که طفل گاه زادن از مادر بر میاورد. اما سود نداشت و دیو بوسه های اتشین بر رخ ماهان میزد تا هنگام صبح که ناگاه ناپدید شد.
پس ماهان خود را بیرون باغ پیر در سرزمینی پر از تیغ و خاشاک یافت. شمشادها خار شده بودند و جویهای روشن آب گندیده. با خود گفت:
" اگر پرده اندازند در می یابیم که این ابلهان با چه عفریت و جنی عشق می بازند. این همه نقشهای رومی و چینی زیبا در ظاهر و زنگی سیاه زشتی ذر زیر پوست. اگر پوستشان برکشیم و باطن بینیم بوی گندی دراید هولناک. چه بسیار آنهایی که مهره ی مار خریدند و به خانه رفتند و تازه دریافتند که مار خریده اند. چه بسیار آنهایی که گمان کردند صاحب مشک شده اند و به لجنزار رسیدند."
پس ماهان از دل پاک به خدا پناه برد و سجده کرئ و زاری و از خدا کمک خواست و بخشایش.
در این هنگاه شخصی دید درست به شکل و شمایل خویش که او را گفت:
" من خضر تو ام ای مرد! آمده ام دستت رت بگیرم. من همان نیت خیری هستم که تو در تمام راه حفظش کردیو من صورت نیت خیر توام. امدهام دستت بگیرم و به حرم امن راهت دهم."
پس دستش گرفت و به در باغی رساند. ماهان در را گشود و خود را در همان باغ دوست آزاده اش دید. همان باغی که اول بار آنجا گول همال را خورده بود و به هوس سود لز پی او رفته بود.
پس بر دوستان شد و راست پوشید و راست راند و خدای یگانه را شکر گفت.
بابای نگار بابای نگار     جمعه, ‏1390/05/07 ‏12:25:48

روز پنج شنبه: رنگ قهوه ای

روز پنج شنبه که منسوب به سیاره ی مشتری است بهرام به سوی قصر صندلی(قهوه ای) رنگ خود روان شد و بانوی قصر افسانه ای برایش گفتن آغاز کرد:
دو جوان روزی شهر خود را به مقصد شهری دیگر ترک گفتند و توشه و زاد سفر برداشتند و سفر پیش گرفتند. یکی از آنها نیک نام داشت و دیگری شر. از قضا هر کدام را یک گوهر زیبا و گرانقیمت در میان اسباب خود بود و یک قمقمه آب.
هر دو دوشادوش سفر خود طی کردند تا آنزمان که به بیابانی خشک و بی آب و علف رسیدند. خیر گمان میکرد که این بیابان زود به منتها میرسد و اب و آبادانی نزدیک است اما شر میدانست که این برهوت را پایانی نیست و راه دور و درازی تا اب و برکه باقی مانده اما از ذات بد خود به خیر چیزی نگفت و خیر تمام آب موجود در قمقمه اش را خورد و شر مشتی آب در ار برای خود ذخیره کرد.
راه ادامه دادند و تشنگی عرصه را بر خیر تنگ کرد و گرمای بیابان راه نفسش برید اما شر جرعه ای اب بدو نداد و خود از همان اب ذخیره کرده دفع تشنگی میکرد و خیر در آتش عطش میسوخت و میدانست که شر را آبی هست و از او دریغ میدارد و این رسم همسفری نیست اما از او درخواست آب نمیکرد تا اینکه چند روز در بیابان گذشت و تشنگی بر او چیره شد و زبان التماس گشود که:" مردم از تشنگی دریاب. اتشم را بکش به مشتی آب. از روی مردانگی شربتی از آن زلال بر من بخش و اگر همتت نیست اب را از تو میخرم. گوهر های من بگیر و مرا لختی آب ده!"
شر بد ذات پاسخ گفت: " نمیتوانی مرا فریب دهی. میخواهی گوهرهایت را به من بدهی و وقتی به شهر رسیدیم بگویی من آنها را دزدیده ام. من فریب گوهرهایت را نمیخورم."
خیر التماس و زاری کرد و شر شرطی گذاشت که :" اگر چشمانت را به من دهی من به تو جرعه ای آب میدهم."
خیر قبول نکرد و روزی دیگر به عطش گذراند اما تشنگی طاقتش را بریده بود و صبرش را ربوده. در حسرت یک جرعه اب میسوخت. پس شرط را قبول کرد و شر شمشیر برداشت و به ضرب تیغی چشمان آن بیچاره را از کاسه بیرون آورد و بر خاک انداخت و گوهر و اسبلبش را برداشت و حتی جرعه ای هم آب به او نداد و راهش را کشید و رفت.
خیر ماند و درد چشم و ظلمات کوری و تشنگی.
کُردی از مهتران بزرگ-صحرا نشین و کوهنورد- گله اش را چرا آورده بود. همراه او چند خانوار دیگر نیز بودند که او از همه ی آنها توانگرتر بود. از برای جمع آوری علف به صحرا میرفت و گله را دشت به دشت میچراند.
کُرد را دختری بود که به جمال لعبتی بود تُرک چشم و هندو خال. ریسمان گیسویش تا به پا میرسید و چشمان مستش سحر بابلی به سخره گرفته بود. از قضا همان روز دختر کوزه ای آب پر کرد و راه صحرا گرفت تا کوزه را به پدر رساند. در راه ناگهان صدای ناله ای شنید. به دنبال صدا رفت تا مردی دید به خاک اوفتاده بیچشم و لب از تشنگی خشک که از درد به خود میپیچید.دختر گفت:" این ستم که بر تو روا داشته؟"
بابای نگار بابای نگار     جمعه, ‏1390/05/07 ‏12:26:46

خیر چون صدای او بشنید گفت:"ای فرشته ی فلکی به دادم برس که از عطش هلاک شدم. قطره ای آب به من برسان."
دختر از کوزه به او آبی داد و دو چشم از کاسه درآمده را بر چشم او گذاشت و چون هنوز پیه چشمش خشک نشده بود امید بهبودی بود. سپس به خانه رفت و خادمی از خادمان خانه را برای کمک به او فرستاد.خیر را برداشتند و به چادر کرد بردند و جای دادند و خوانش انداختند تا زمانی که مرد کرد از راه رسید و آن جوان بیچاره را بدان روز دید. علاج را مرد کرد میدانست. دختر التماسش کرد که و پدر به دنبال آن برگ رفت.
دختر برگ درخت را کوبید و آبش گرفت و بر چشم او سود تا از سوزش درد کاسته شود و روشنایی به چشم او بازگردد.
چندی بعد بهبود یافت و آنجا ساکن شد و هر روز با مرد کرد به گله داری به صحرا میرفت. چون داستان خود و شر را برای کُرد باز گفت نزد او عزیزتر شد و همگان لعنتی بر شر فرستادند و خیر هر روز نامی تر و گرامیتر میشد.
دختر کرد را دل با خیر بود و خیر نیز از مهربانیهای او بر او دل بسته بود. با او سخن نگفته و رویش ندیده بود اما گاه صدایش را شنیده در هنگام بیماری حریر دستش را بر چهرهی خود حس کرده بود. اما از شرم یارای خواستن دختر از پدرش را نداشت و با خود میگفت چنین دختری را با این کمال و جمال نتوان با درویشی چون من جفت کرد. رسم میهمانی نبود که در آن خانه بماند و چشم بر دختر خانه داشته باشد پس روزی برگ و ساز سفر ساخت و برای اجازت پیش کُرد رفت.
کُرد او را گفت:" تو از غریبان بسی ظلم دیده ای رفتن را به صلاحت نمیذانم. اینجا بمان. مرا همین یک دختر است که او نیز چیزی از کمال کم ندارد. اگر دلت با من و دختر من هست اینجا بمان و دامادی من کن که من ترا بسی عزیز میدارم."
خیر که این خوشدلی او بشنید سجده ای کرد و خدا را شکر گفت. بساط نکاحشان فراهم شد و خیر در کنار آنها بماند و روزگار به خوشی بگذراند.
تا اینکه زمان سفر و کوچ به دیاری دیگر از راه رسید. چون گاه رفتن شد خیر بر آن درخت که برگش علاج چشم او بود شد و چند برگش جمع کرد و با خود برد. یکی از آنها علاج صرع بود و دیگری علاج بینایی.
راه پیمودند تا اینکه به شهری رسیدند که دختر پادشاه آن دیار صرع داشت و اطبا از درمان او عاجز بودند و پادشاه قرار کرده بود هر کس علاج صرع او کند دختر را به عقد او درآورد و او را ولیعهد خود کند.
خیر چون این بشنید نزد شاه رفت و از آن گیاه شربتی ساخت و به او داد تا درمان دختر کند. دختر آن شربت نوشید و غبار صرع از مغزش دور گشت و حال خوش گشت. پس شاه شرط خود به جای آورد و دختر خود به عقد خیر درآورد. پس خیر و دختر کرد و مرد کرد و دختر شاه همگی در قصر زندگی خوشی را آغاز کردند و روزگار به کام میگذرانیدند.
از قضا وزیر را دختری بود دلربا و شگرف زیبا که ابر سیاه آبله بر خورشید چشمانش نشسته بود و بینایی اش را از او گرفته بود. پس خیر از آن گیاه بر چشم او نهاد و چون او نیز علاج یافت با خیر جفت گشت و خیر که اول روز، شر بد ذات گوهرش دزدیده بود اکنون سه گوهر در خزانه ی دل داشت یکی از دیگری زیباتر. چندی بعد به مقام پادشاهی آن دیار رسید و عدل میکرد و احسان و مردمان همه دعا گوی او.
و اما بشنوید از شر که در بازار با جهودی در حال منازعه بود که خیر او را بدید و بشناخت. پس پیش مرد را بفرستاد تا او را به قصر بیاورد. او را آوردند و او بیخبر از اینکه شاه همان خیر است زمین بوسه داد.. خیر از شر پرسید:"نامت چیست؟"
شر پاسخ داد:"مبشر سفری!!!"
خیر گفت:" من تو را میشناسم تو یک نام بیشتر نداری و آن شر است."
دستور داد به تیغش بزنند و کرد در دم سر آن ملعون از بدنش جدا کرد خلقی را از شر در امان.
و اینچنین گوهر نیکی خیر او را خیرهای بیشمار نصیب کرد و سالین سال به عدل حکم راند و به خوشی کام
بابای نگار بابای نگار     شنبه, ‏1390/05/08 ‏16:04:26

روز جمعه: رنگ سپید

روز آدینه هنگامیکه تابش خورشید خانه را از نور سپید کرد شاه با لباس سپید راهی گنبد سپیدرنگ شد و پس از عیش و عشرت از بانوی خانه افسانه ای تقاضا کرد و او پس از دعا به جان شهریار و تخت و سلطنتش لب گشود که:
روزی از روزها مادرم خانه ای یکی از اشنایان رفته بود و در آن خانه زنان بسیاری میهمان بودند. میهمانان یک به یک از هر دری سخن میراندند تا اینکه نوبت به زنی از میهمانان رسید و او لب به گفتن قصه ای شگرف و زیبا گشود. و این همان داستان است:
روزی روزگاری جوانی بود نیکنام و درست کردار. دانش آموز چون عیسی و مجلش افروز چون موسی. آگاه از هر علمی. زیبا روی و زیبا خوی. اما آن صفتی که او به آن شهره بود و زبانزد تمام جوانان آن دیار تقوی و پرهیزگاریش بود. محرم و نامحرم میدانست و چشم پاک داشت و اسیر هوی نبود.
او را باغی بود خارج از شهر. باغی چون بهشت برین پر از میوه های گوناگون و درون باغ عمارتی داشت و هر هفته اگر وقت فراغتی می یافت به تماشای ان باغ میرفت و اوقات خود به پرورش و رویش گیاه و گل و میوه میگذراند.
یکی از روزهای پایان هفته که برای استراحت به باغ خود رفت در باغ را بسته دید. از داخل باغ صدای خنده و شادی زنان می آمد و صدای رقص و پایکوبی و آوای چنگ و عود و باغبان خفته به صدای چنگ.
در باغ خود زد اما کسی نگشود دور باغ گشت تا شاید خبری از داخل باغ بیابد اما نیافت تا اینکه بالاخره از دیوار باغ بالا رفت و داخل باغ شد.
همین که وارد باغ شد دو مرد که اطراف باغ برای زنها نگهبانی میدادند او را بدیدند و به گمان اینکه دزد است با چوب به جانش افتادند و دستهایش بستند. جوان گفت:" باغ باغ من است و من حق دارم از دیوار باغ خود بالا روم"
آن دو مرد برای اثبات گفته ی خود از او نشانهای باغ را پرسیدند و او پاسخ گفت و باغبان را از خواب بیدار کردند و او شهادت داد که باغ از آن جوان است و پس دو مرد دستهای جوان باز کردند و عذرش خواستند و زمینش بوسیدند و جوان از آنها پرسید که از چه روی به باغ او آمده اند و میهمانها کیستند
دو مرد پاسخ دادند که:" اینها کنیزکانی هستند که از برای میهمانی ای در باغ تو گرد هم آمده اند و ما را به پاسبانی در اطراف باغ گمارده اند.برخیز و با ما گردشی در باغ خود کن و نگاهی بر این کنیزکان ماهرو بینداز. هر کدام را که پسندیدی بگو تا همین امشب از آن تو باشد."
جوان را آهنگ کامرانی به گناه نبود. پس با خود گفت:" به اطراف باغ میروم و نگاهی بر آنها می اندازم و سپس باز میگردم به شهر."
پس به دنبال آنها رفت.
در مقابل جایگاه زنان غرفه ای بود از خشت ساخته شده. جوان داخل غرفه شد و در را قفل کرد تا چشمش به زنها نیفتد و آندو مرد رفتند تا کنیزکان را خبر کنند. جوان داخل اتاق بود و از بیرون صدای رقص و پایکوبی می آمد. روی در اتاق روزنی بود که از طریق آن بیرون اتاق را دیدن ممکن میشد. جوان وسوسه شد و با خود گفت: " فقط یک لحظه نگاه بیندازو ببینم ایننان کیستند که وارد باغ من شده اند."
این بگفت و چشم بر روزن نهاد و دگر چشم برگرفتن نتوانست و کنیزکانی دید در چشمه ی باغ چون ماهی ای روانه و در حال استحمام و بازی و خنده در آب چشمه و هر یک چون حوری ای سیم ساق و سرو اندام.
جوان چون این بدید صبرش به در آمد و یارای چشم از روزن برداشتنش نبود. خواست تا در باز کند و داخل باغ شود اما این گستاخی نکرد و منتظر آن دو مرد نشست.
چون آنها آمدند جوان بر خلاف عهدی که با خود کرده بود از بازگشت به شهر نومید شد و تن به پیشنهاد آنها داد و از میان حوریان حمامی زیبا ترین و شکرافشانترین را انتخاب کرد تا برایش بیاورند و آن دو مرد از برای خواسته ی او از اتاق بیرون شدند و جوان در انتظار کام بنشست.
بابای نگار بابای نگار     شنبه, ‏1390/05/08 ‏16:05:46

لختی بعد کنیز را با هزار ارایش و زیبایی به آواز چنگ برایش آوردند و خود اتاق را ترک کردند و عجیبتر اینکه از پشت در اتاق را قفل کردند!!!
مرد جوان و کنیزی چون حوری بهشتی نشسته بر تختی در اتاقی تنها.
جوان گمان میکرد که کنیز را دل با او نیست و او را نمیشناسد و آن دو مرد به زور به نزد او آورده اندش. بیخبر از آنکه کنیز آوازه ی جمال و علم و پرهیز او شنیده و ندیده دل بر او بسته بود و از این وصال بسی خوشحال بود.
جوان او را پرسید: نام تو چیست؟
گفتا :"بخت"
گفت:جایت کجاست؟گفتا: تخت
گفت:پرده ات چه پرده؟ گفتا : ساز
گفت شیوه ات چه شیوه ؟گغتا :ناز
پس از شیرین زبانی و حاضرجوابی او خوشش آمد و در برش گرفت بوسیدنش آغاز کرد. در همین هنگام نشستند و تکیه بر دیوار اتاق گلی زدند بیخبر از اینکه این دیوار خشتی سست است و ناگهان از تکیه ی آندو بر دیوار سقف اتاق خشتی سست شد و لغزید و بر سر آندو ریخت و جایگاهشان فرود آمد و کنیز از اتاق بیرون جست و جوان از پشیمانی پس از گناه نجات یافت و به گوشه ای خزید. اما اندیشه ی آن حوری مهرو از سرش به در نمیرفت و از طرفی کنیزک را میل با جوان بود و این اشتیاق خود را با نوای چنگش به دوستان خود آشکار ساخت.
کنیزان دیگر چون این عشق و علاقه ی او را دیدند چاره اندیشی آغاز کردند تا آندو را به وصل یکدیگر برسانند و از این هجران برهانند. پس تا شب هنگام صبر کردند.
چون شب در رسید جوان را در گوشه ای از باغ به انتظار گذاشتند و اندکی بعد کنیز را برای او به ارمغان بردند.
شب و شراب و شهد و شیرینی. که را صبر و قرار ماند؟ پس چون زیر درختی بنشستند و جوان کنیز را در آغوش گرفت و بوسه ای آغازیدن خواست ناگهان یک گربه ی وحشی به قصد شکار موشی از بالای درخت به پایین پرید و آندو از ترس ناگهان برجستند و هر یک نارسیده به کام به سویی رفتند. دختر ساز به بر کرد و پرده ی احزان نوازیدن اغاز نمود و جوان به گوشه ای خزید و زانوی غم در بغل گرفت.
آندو مرد نگهبان را خبر از اشتیاق ایندو افتاد و قصد فراهم اوردن اسباب وصالشان کردند. پس کنیز را دوباره بر او فرستادند و او نیز دست دختر به دست گرفت و به گوشه ای دیگر از باغ بردش.
در آن قسمت باغ کدوهایی را با ریسمان از درختی آویخته بودند. جوان و کنیزک به زیر درختی تنومند نشستند و جوان دست بر گردن کنیز انداخت و تا خلوتی آغاز نمودن خواست موشی صحرایی که کدوها را آویخته به طناب دیده بود گوشه ای از طناب را به دندان تیز انداخت و جویدن آغاز کرد و ناگهان کدوهای اویخته از طناب مانند طبلی بر زمین فتاد و صدایی هولناک برخاست و آندو به خیال اینکه جنگ شده است به گوشه ای گریختند.
جوان به گوشه ای خزید و تاب و قرارش رفته اندیشه ی آن مهرو را ز سر بیرون نمیتوانست کرد و دختر چنگ به بر گرفت و نواخت آنچنان که بیهوش شد و یاران را از اشتیاق ایندو آگهی افتاد و قصد کردند تا هنوز صبح نشده به هم برسانندشان.
پس در گوشه ای از باغ غار مانندی یافتند و کنیز را در میعادگاه به دست جوان سپردند.
همان هنگاه جند روباه در پس غار از بیم گرگی پنهان شده بودند گرگ نیز در غار در جستجوی آنها.
چون کنیز و جوان برنشستند و خلوتی آغازیدن خواستند ناگهان صدایی درآمد و آندو دلداده روبهانی دیدند در حال بیرون آمدن از غار و در پسشان گرگی عظیم که همه به شتاب به سوی آندو می آمدند.
پس کار خود رها نموده و از بیم جان گریختن آغار کردند.
آندو مرد و کنیزکان دیگر چون دختر را دیدند که به شتاب به جمع آنها پیوست و از پیش جوان وارد شد گمان بردند که خطایی از او سر زده که صاحب باغ را رنجانده. پس لب به ملا متش گشودند. تا اینکه جوان به سخن آمد و گفت:" زنهار دست از او دارید. یار آزرده را میازارید. گوهر هر دوی ما گوهر پاک است و تقدیر خداوندی خطا و خلل را در کار ما راه نداده پس این موانع که در وصال ما پیش آمد همه برای حفظ پارسایی ما و دور کردن گناه از بر ما بود که اگر خدا ما را دوست نمیداشت زود تن به دام گناه داده بودیم و بر حرام دل نهاده بودیم. با عروسی بدین پریچهری از راه حرام وارد شدن روا نباشد. توبه کردیم و اشتباه خود را پذیرفتیم . به حلالش کنم عروس خویش خدمتش زانچه بود کنم بیش.
چون بقیه اخلاص و خدمت او دیدند صدش آفرین گفتند بر عقیده ی پاک .
ای بسا رنجها که رنج نمود
رنج پنداشتند و راحت بود
ای بسا درد ها که بر مرد است
همه جاندارویی در آن درد است
چون صبح شد به شهر رفت و بساط عقد فراهم کرد و از گناه دوشین توبه کرد و به وصل یار رسید و سالها به خوشی روزگار گذراند و شاد زیست.
hatava حسین     جمعه, ‏1394/01/14 ‏15:33:52

خیلی ممنون
gole yakh gole yakh     یکشنبه, ‏1394/08/24 ‏09:30:24

من  تازه اینجا رو دیدم
ممنون بابای نگار عالی بود
کاش حکایت های دیگه ای هم میذاشتین
لطفا اگه سر میزنید و این پیام رو میبینید بازم حکایت های دیگه از نظامی رو اینجا بذارید ممنون
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »

املاک A4A: طراحی سئو