 |
Mehdi شنبه, 1390/11/29 10:18:05
از کودکی تا به حال در هر خاطره ی جالبی که دارین، یا هر چیزی که شما رو یاد گذشته های دور و نزدیک میندازه، با ما سهیم شین.
|
|
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
« نمایش 10 نظر قبلی »
|
 |
anvar سه شنبه, 1391/03/23 08:55:30
پس با این حساب تکلیف روشنه ، این همه جوش و خروش ، همون جوش و خروشش خوبه که خوبه . دمت گرم ایوان جان . انتخاب خودمه باید مرد و مردونه پاش بایستم و غر غر نکنم .
|
 |
ivan_makhof سه شنبه, 1391/03/23 11:27:06
درسته سوختن وساختن و شکر خدا رو کردن به نظر من یکی از راه های خیر دیدن در زندگیه
|
 |
ashkyar پنج شنبه, 1391/03/25 05:00:34
ای ساربان؛ ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری... خاطره ها گاه بر سینه ی کویر هچون آتشی برجای می مانند...
|
 |
maryam.27 جمعه, 1391/06/31 11:30:45
یاد باد آن روزگار مدرسه
گفت و گو در وقت زنگ هندسه
صبح زود و دلهره از زنگ زیست
باز آن کابوس و رویاهای بیست
آه و حسرت در زمان امتحان
یک تقلب می رسد از این و آن
امتحان سخت در زنگ فیزیک
از کسی بیرون نیاید جیک و پیک
این نوازش های ناظم با کتک
گاه با یک تک لگد یا اینکه چک
خوب یا بد بودنش دیگر گذشت
تلخ یا شیرینی اش هم یاد گشت
؟
|
 |
ساحل جمعه, 1391/06/31 13:24:26
اولین روز دبستان بازگرد // کودکی ها ، شاد و خندان بازگرد
باز گرد ای خاطرات کودکی//بر سواراسب های چوبکی
——————————————————-
خاطرات کودکی زیباترند//یادگاران کهن مانا ترند
درس های سال اول ساده بود //آب را بابا به سارا داده بود
——————————————————–
درس پند آموزروباه وخروس//روبه مکارودزدوچاپلوس
روزمهمانی کوکب خانم است//سفره پرازبوی نان گندم است
تا درون نیمکت جا می شدیم//ما پرازتصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم //یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت//دوشمان ازحلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان ازآه بود//برگ دفترها به رنگ کاه بود
——————————————————–
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود//جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم//لا اقل یک روز کودک می شدیم یاد آن آموزگار ساده پوش //یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یا دت به خیر//یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها راخط بزن
|
 |
maryam.27 یکشنبه, 1391/07/16 20:07:53
بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف می برد
کودکی هایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان!
قیصر امین پور
|
 |
maryam.27 سه شنبه, 1391/10/12 00:30:59
ﺳﺮزد ﺑﻪ دل، دوﺑﺎرﻩ ﻏﻢ ﮐﻮدﮐﺎﻧﻪ ای
آﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺗﺮاود از اﯾﻦ ﻏﻢ، ﺗﺮاﻧﻪ ای
ﺑﺎران ﺷﺒﯿﻪ ﮐﻮدﮐﯽ ام ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﺳﺖ !
دارم ﻫﻮای ﮔﺮﯾﻪ،... ﺧﺪاﯾﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪ ای!!!
ﻗﯿﺼﺮ اﻣﯿﻦ ﭘﻮر
|
 |
maryam.27 جمعه, 1392/05/04 17:59:38
اولین کلاس درس من ...
قدیمی ترین و زیباترین خاطرات زندگی من ، خاطراتی ست که در خانه ی پدربزرگ در ذهنم حک شده ... و اولین درسهایی که در زندگی یاد گرفتم در کلاس درس اونها بود ... درسهایی آمیخته با عشق و محبت ... درسهای کلاس درس مادربزرگ و پدربزرگ
من مفهوم لطافت و زیبایی طبیعت رو با نوازش تک تک گلبرگهای باغچه ی حیاط یاد گرفتم ... وقتی اونها رو می بوییدم و لمس میکردم ... و اسامی اونها رو از مادربزرگ یاد می گرفتم مفهوم شادابی و نشاط ، در هیاهو و حرکت ماهیهای کوچک حوض بود... در چابکی اونها وقتی از بین انگشتان کوچک من لیز می خوردند و فرار میکردند.. اولین رنگین کمان رو من در کنار فواره ی حوض حیاط خونه ی پدر بزرگ تجربه کردم... و محو زیبایی اون شدم ... غرق در هیجان !
عطر زندگی، عطر دیوار و حیاط آب پاشی شده ی خونه ی پدر بزرگ بود ، عطر نان تازه در دستان پدربزرگ ، عطر گلهای شب بو کنار دیوار ...
مهربانی رو در کنار مادربزرگ ، با غذا دادن به ماهی ها وریختن دانه برای پرنده ها یاد گرفتم...
اوج سیاهی ، برای من ، سیاهی شبهایی بود که قبل از خواب روی پشت بام ستاره هاش رو می شمردم ... و مفهوم سپیدی همون اولین تلالو سپیده ی صبح بود که چشمانم رو نوازش میکرد ... تا از خواب کودکانه بیدارم کنه
مفهوم عشق به خدا ، در صوت قرآن پدربزرگ بود ...، در یاس های سجاده ی مادر بزرگ ، در صلواتهای کنار دیگ نذری ...
همه ی عشق در نگاه مهربان مادربزرگ بود به وقت قصه گفتن...
آزادی برای من در حیاط خانه ی پدربزرگ معنا پیدا میکرد... وه که سراسر شور و انرژی بودم در آن آب بازیهای شیطنت آمیز کنار حوض ، در دویدن های بی هدف ، در خنده های بی بهانه ، و چه کودکانه ، بغض ها و غصه ها رو بر سر میخ ها و تخته های کارگاه پدربزرگ خالی میکردم ...
...
من اون موقع مفهوم همه خوبیها و زیبایی ها رو که در یکجا جمع بودند تجربه میکردم ... وخوب می فهمیدم
و امروز مفهوم دلتنگی و حسرت رو خیلی خوب می فهمم
|
 |
maryam.27 یکشنبه, 1392/05/13 13:04:04
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثار من می کرد دلم برای کسی تنگ است ...
حمید مصدق
|
 |
gole yakh دوشنبه, 1394/10/07 10:31:38
دوران راهنمایی یه همکلاسی داشتم که بعدش به هم نزدیکتر شدیم و دوست شدیم دختر خیلی خوبی بود سال اول دبیرستان هم با هم بودیم اما یهو غیب شد فک کنم از مدرسه ما رفت خلاصه دیگه ندیدمش تا اینکه سه سال پیش توی یه خیابونی چشم افتاد به یه تابلو مربوط میشد به یه خانم وکیل دادگستری اسم کاملا آشنا بود ، خودش بود دوست گم شده ی من چند وقت بعد که گذرم افتاد اون مسیر رفتم ببینم خودشه یا فقط شباهت اسمی هست رفتم ولی دفترش تعطیل بود بعدشم دیگه فرصت نشد برم ببینمش :( شنبه 1394/10/5 صبح وقتی از خونه رفتم بیرون روی دیوار مسجد محل یه اعلامیه منو سرجام میخکوب کرد خودش بود همون دوست قدیمی :(( چقدر زود دیر میشه چقدر متاسف شدم و فهمیدم زندگی چقدر بی ارزش هست ظرف مدت یک ماه بنده خدا دچار سرطان ریه شد و روی پرونده ی زندگیش مهر مختومه خورد باورش برام سخته :( خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه
|
|
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
|