 |
فرحناز جمعه, 1390/12/12 21:26:30
سروش دباغ
|
|
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
|
 |
فرحناز جمعه, 1390/12/12 21:33:51
1. سهراب سپهری در هشت کتاب از احوال اگزیستانسیلِ گوناگونِ خود به تفصیل پردهبرگرفته است؛ هم از مواجهه با امر متعالی و «به سر وقت خدا» رفتن و «دچار آبی دریای بیکران» شدن سخن گفته، هم از غم خوردن و حزین شدن و «ترنم موزون حزن» را سرودن، و هم تنهایی را تجربه کرده، تنهاییای که در آن «سایه نارونی تا ابدیت جاریست»؛ هم «صدای کفش ایمان» را «در کوچه شوق» شنیده و آن را «از تابش استوا گرم» یافته؛ هم باد صفت دائم در حال سفر بوده و از همه چیز عبور کرده و «هم نورد افقهای دور» شده است. «مرگ» نیز از مقولات مهیبِ اگزیستانسیلی است که سپهری در خلوت خویش بدان اندیشیده و یافتههای خود در این باب را در هشت کتاب پیش چشم دیگران قرار داده است. انسان تنها موجودی است که به یقین میداند و ملتفت است که روزی میمیرد و برای همیشه روی در نقاب خاک میکشد و ظلمتکده طبیعت را ترک میگوید؛ هر چند بیشتر اوقات ترجیح میدهد تا این حقیقت تلخ و تراژیک را فراموش کند، مگر از رنج هستی وارهد.
در این مقاله میکوشم با واکاوی اشعار سپهری درباره مفهوم مرگ در هشت کتاب، و وام کردنِ مفاهیم عرفانی و فلسفی چندی، رأی او در باب این پدیده غریب را تبیین کرده، نسبت آن را با زندگی در نگاه سهراب توضیح دهم.
2. میتوان از چند منظر درباره پدیده «مرگ» سخن گفت و آن را به بحث گذاشت: زیست شناختی، فلسفی و عرفانی و دینی. پزشکان مؤلفههایی چند را برای مرگ برمیشمارند. هنگامیکه قلب و مغز از فعالیت بازمیمانند و علایم حیاتی از میان رخت برمیبندند، مرگ بیولوژیک فرا میرسد. چنین مرگی در جهان پیرامون رخ میدهد و در عداد یکی از دهها اتفاق عادی در زندگی روزمره محسوب میشود که قابل تبیین تجربی و علمی است. تأمل فلسفی درباره مرگ، متضمن تفطن یافتن به نیستی و زوال بشر و رخت برکشیدن و رفتن از دیار و کاشانه مألوف، پس از چند صباحی زیستن بر روی این کره خاکی است. همانطور که ویتگنشتاین در رساله منطقیـفلسفی، و هایدگر در وجود و زمان به درستی گفتهاند، مرگ هر کس اتفاقی نیست که در جهان پیرامون او رخ میدهد. ما درباره مرگ دیگران مکرراً شنیدهایم و در مجالس تدفین و ترحیم آنها شرکت کردهایم؛ مرگ آنها در جهان پیرامون ما رخ داده، اما ما تصور و تلقی درست و روشنی از مرگ خویش نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم. مرگ ما در جهان پیرامون ما رخ نمیدهد و ما آن را تجربه نمیکنیم، بلکه تنها دیگران صحنه مرگ ما را میبینند و تماشا میکنند و آگهی مجلس ترحیم ما را در روزنامه میخوانند. تأمل فلسفی درباره مرگ، غرابت و هولناکی و منحصر به فرد بودن این حادثه در زیستـجهانِ هر انسان گوشت و پوست و خون دار را به بحث میگذارد. فیلسوفی مثل سارتر، خیاموار ندا درمیدهد که از خاک بر آمدیم و بر خاک شدیم و از پس امروز نبود فردایی.با زوال انسان طومار زندگی او به طور کامل در هم پیچیده میشود و نه از تاک، نشانی میماند و نه از تاکنشان. هیک، فیلسوف دین نامبردار معاصر، در تفسیری از دین، با وام کردن آموزههای بودیستی، توضیح میدهد که با مرگ بیولوژیک قصه تمام نمیشود و با از بین رفتن بدن، آنچه صبغه غیرشخصی دارد و در همه انسانها یکسان است و ناظر به ساحت عدم تفردـ آنچه در سنتهای دینی از آن تحت عنوان «روح» یاد میشودـ به نحوی از انحا، به حیات خویش ادامه میدهد، همین و نه بیشتر. مطابق با تلقی هیک، لزوماً نباید آموزههای دینی درباره معاد و رستاخیز را در معنای تحتالفظی فهمید و پذیرفت، بلکه میتوان آنها را به نحو نمادین و استعاری نیز تبیین کرد: اجمالاً و فیالجمله خبری هست و با مرگ انسان حیات انسان به انتها نمیرسد، اما تفصیلاً و باالجمله نمیتوان در این وادی سخن چندانی گفت و نباید آموزههای دین در این وادی را عیناً مطابق با آن چیزی انگاشت که محقق میشود: «این قدرهست که بانگ جرسی میآید».
از سوی دیگر عارفی مثل مولوی، مرگاندیش است؛ باور دارد که یاد مرگ، دل انسان را نرم میکند و او را در مقابل مهابت و عظمت هستی، به خضوع و خشوع وامیدارد و زوال و ناپایداری هستی را در چشم او برجسته میکند. از اینرو تأکید میکند که میزان تامل درباره پدیده مرگ و آماده بودن برای مردن، آیینهای است که شخص میتواند میزان دلبستگی خود به دنیا و جدی انگاشتن فناپذیری خویش را در آن به عیان ببیند:
مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست پـیش دشـمن، دشـمن و بـر دوست دوست
آنک میتـرسـی ز مـرگ انــدر فـرار آن ز خــود تـرسـانی، ای جـان هــوشدار
روی زشـت تست نـه رخـسار مـرگ جـان تـو هـمـچـون درخـت و مـرگ بـرگ
از تو رُستست ار نکویست، ار بدسـت ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خـودسـت
هـر کـه شـیرین میزید او تـل
|
 |
فرحناز جمعه, 1390/12/12 21:42:00
هـر کـه شـیرین میزید او تـلخ مـرد هـر کــه او تـن را پـرســتـد جـان نــبـرد
بنا بر رأی مولوی، کسی که از مرگ میگریزد، در واقع از خود میگریزد و جرأت مواجهه با خویشتن را ندارد. کژی و ناراستی چنان در او راسخ شده که قصه مرگ و رفتن از این دیار خاکی را چندان جدی نگرفته و چنان در این جهان غوطه میخورد و به مالاندوزی و محفلآرایی مشغول است که گویی آمده تا برای همیشه بماند. به همین سبب، تا کسی سخن از زوال و رفتن میکند، روی در هم میکشد و پی سخن را نمیگیرد. شیرین زیستن و تنآسایی و زندگی این جهانی را بسیار جدی گرفتن، همعنان با تلخ و سخت مردن است. در مقابل، سبکبار و سبکبال بودن، و متفطن به مسافربودن خویش در این جهان، مردن را برای فرد سادهتر میکند. این سنخ مواجهه با مرگ، صبغه اخلاقی دارد و آثار و نتایج سلوکی و باطنی بر آن مترتب است. علاوه بر این، مولوی درباره پدیده مرگ، از منظر دیگری نیز سخن گفته است که مطابق آن، با پیش چشم داشتن آموزه های متافیزیکی نوافلاطونی، مردن را همعنان با رخت بربستن از این جهان، و پیوستن به قلمرو دیگری از هستی میداند. این جهان سایهای است از حقیقتی که در ساحت دیگری از هستی به ودیعت نهاده شده؛ سالک با قالب تهیکردن و ترک گفتن این دیار و کاشانه، بسان پرندهای درِ زندان را میشکند و آفاق تجرد را فتح میکند:
مکر آن باشد که زندان حـفره کرد آنک حفره بسـت، آن مکریسـت سرد
ایـن جـهان زنـدان و مـا زنـدانیـان حـفره کـن زنـدان و خـود را وا رهـان
مطابق با این نگاه، مردن متضمن در گذشتن از عالم کون و فساد و خلاصی از زندان طبیعت، و پا نهادن به ساحت برین هستی است؛ ساحت برینی که بسان بحری استوار، کفهای موقتی و گذرا را در خود فرو میبلعد و تغییر و تحولی در آن پدید نمیآید. این تلقی از مرگ، متناسب با متافیزیکِ نوافلاطونیای است که عارفی چون مولوی قویاً بدان باور دارد.
3. به گواهی هشتکتاب، سپهری درباره پدیده مرگ بسیار اندیشیده است. «مرگ» در هشتکتاب پهلو به پهلوی «عدم» و «هیچستان» میزند و تجربه مرگ را از سر گذراندن و با بدنِ تختهبندِ زمان و مکان وداع کردن، همعنان با پا نهادن به قلمرو عدم و هیچستان است؛ جایی که همه صور خیال، رنگها، مفاهیم، تصورات و تصدیقات فرو میریزد و بیکرانگی وبیسویی در میرسد. عنایت داریم که «عدم» و «هیچستان» در نظام سپهری، نه به معنای نیستی و پوچی و بالمره از میان رفتن، بلکه معطوف به عدمِ اعداد و عدمِ اضداد و فرو ریختن همه تعینات و اوصاف، و مواجهه با حیرت محض است. «پشت هیچستان جایی است»؛ جایی که بیجا و بیسو و بیجانب است و یادآور «سمت خیال دوست»:
«درها به طنینهای تو وا کردم/ هر تکه نگاهم را جایی افکندم، پر کردم هستی ز نگاه/ ... و شکستم آویز فریب/ و دویدم تا هیچ، و دویدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش/ و فتادم بر صخره درد / از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم، لرزیدم/ وزشی میرفت از دامنهای، گامی همره او رفتم/ ته تاریکی، تکه خورشیدی دیدم، خوردم، و ز خود رفتم، و رها بودم (شرق اندوه، «و شکستم، و دویدم، و فتادم»).
«میرفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!/ راهی بود از ما تا گل هیچ/ مرگی در دامنهها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست/ ... میرفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما میبارید/ خندیدیم: ورطه پرید از خواب، ونهانها آوایی افشاندند/ ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه» (همان، «تا گل هیچ»).
«بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید/...و بارها دیدیم/ که با چقدر سبد/ برای چیدن یک خوشه بشارت رفت/ ولی نشد/ که روبروی وضوح کبوتران بنشیند/ و رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصله نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم» (حجم سبز، «دوست»)
«و در کدام زمین بود/ که روی هیچ نشستیم/ و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟/ جرقههای محال از وجود بر میخاست/ کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد/ و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟/ ... مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید/ حضور «هیچ» ملایم را/ به من نشان بدهید» (هشتکتاب، «مسافر»).
«به سراغ من اگر میآیید،/ پشت هیچستانم/ پشت هیچستان جایی است/ پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است/ که خبر میآرند، از گل واشدهی دورترین بوته خاک/ ... پشت هیچستان، چتر خواهش باز است/ ... به سراغ من اگر میآیید/ نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بدارد/ چینی نازک تنهایی من» (حجم سبز، «واحه ای در لحظه»).
«آمدهام، آمدهام، پنجرهها میشکفند/ کوچه فرو رفته به بیسویی، بیهایی، بیهویی/ ...آمدهام، آمده ام، درها ر
|
 |
فرحناز جمعه, 1390/12/12 21:46:12
«آمدهام، آمدهام، پنجرهها میشکفند/ کوچه فرو رفته به بیسویی، بیهایی، بیهویی/ ...آمدهام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم/ خانه ز خود وارسته، جام دویی بشکسته/ سایهی «یک» روی زمین، روی زمان» (شرق اندوه، «تا»).
این تلقی از پدیده مرگ متناسب با نگاه سپهری به هستی است. سهراب چندان با مفروضات متافیزیکی نوافلاطونیِ عارفی چون مولوی، بر سر مهر نیست و برای تبیین ساحت قدسیِ هستی از مفروضات کمتری مدد میگیرد. به تعبیر دیگر، «ثنویت وجودشناختی» افلاطونی که مطابق با آن، قلمرو قدسیِ ابدیِ تغییرناپذیر، یکسره منسلخ از جهان پیرامونِ فناپذیر است؛ ثنویتی که در نظام عرفانی عموم عرفای کلاسیک امری پذیرفته شده است، در نظام عرفانی سپهری رنگ میبازد. سپهری به اقتفای اسپینوزا، از درهمتنیدگی جهان پیرامون و ساحت قدسی و خدایی که در همه موجودات خرد و درشت تجلی پیدا کرده است، سخن میگوید: «و خدایی که در این نزدیکی است:/ لای این شببوها، پای آن کاج بلند/ روی آگاهی آب/ روی قانون گیاه». اسپینوزا از مفهوم«خدا- طبیعت» برای تبیین رابطه میان طبیعت و فوق طبیعت مدد می گیرد. مطابق با این تلقی، اگر تعداد موجودات عالم n باشد، با افزودن خدا، تعداد موجودات جهان همچنان nخواهد بود نه n+1. خدا حالّ در سایر موجودات است نه منسلخ و جدای از آنها؛ بسان شکری که وقتی در لیوان آبی حل می شود، همه جای لیوان شکرین و شیرین می شود، نه بخشی از آن. «خداهمه انگاری» در نظام اسپینوزایی ناظر به چنین تلقی ای از رابطه میان طبیعت و فوق طبیعت است. سپهری نیز چنین درکی از رابطه میان جهان پیرامون و امر متعالی دارد.هیچستان، پسِ پشت جهان پیرامون است و با سوختن و از میان رخت بربستن کثرات و تعددها و تضادهای این جهانی، در میرسد؛ هیچستانی که ارتباط وجود شناختیِ وثیقی با این جهان دارد و از آن منسلخ و جدا نیست. در رسیدن پدیده مرگ و از میان رخت بربستن جسم خاکی را نیز باید در دل همین نظام متافیزیکی فهمید.
سپهری، بر خلاف مولوی، جهان را زندان نمیبیند و مردن را متضمن درِ زندان شکستن و درِ مخزن گشودن و پرواز کردن به قلمرو دیگری نمیانگارد. او اساساً مرگ را اتفاق مهیب و منحصر به فردی در این جهان قلمداد نمیکند؛ باید درباره آن اندیشید، اما نباید از آن هراسید و آن را امر خیلی غریبی دانست، مرگی که «گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد»؛ پدیدهای است نظیر صدها پدیدهای که در زندگی روزمره رخ میدهد:
«زندگی رسم خوشایندی است/ زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ/ ... و نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست/ مرگ وارونهی یک زنجره نیست/ مرگ در ذهن اقاقی جاری است/ مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد/ مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید/ مرگ با خوشه انگور میآید به دهان/ مرگ در حنجره سرخـگلو میخواند/ مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است/ مرگ گاهی ریحان میچیند/ مرگ گاهی ودکا مینوشد/ گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد/ و همه میدانیم/ ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است/ درنبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم» ( هشت کتاب، «صدای پای آب»).
«ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس/ همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب/ به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت/ و روی شانه ما دست میگذارد/ ... غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست/ همیشه با نفس تازه راه باید رفت/ و فوت باید کرد/ که پاکِ پاک شود صورت طلایی مرگ/ ... و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»/ نشسته بودم/ و عکس «تاج محل» را در آب/ نگاه میکردم:/ دوام مرمری لحظههای اکسیری و پیشرفتگی حجم زندگی در/ مرگ» ( هشت کتاب، «مسافر»).
«یک نفر دلتنگ است/ یک نفر میبافد/ یک نفر میشمرد/ یک نفر میخواند/ زندگی یعنی: یک سار پرید/ از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی ها کم نیست: مثلاً این خورشید/ کودک پس فردا/ کفتر آن هفته/ یک نفر دیشب مرد/ و هنوز، نان گندم خوب است/ و هنوز، آب میریزد پایین، اسب ها مینوشند» (حجم سبز، «جنبش واژه زیست»).
«ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز/ ... من هستم، و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی/ ... خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست، و چه تنها من/ تنها من، و سرانگشتم در چشمهی یاد، و کبوترها لب آب/ هم خندهی موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ، و شکوهی در پنجه باد/ من از تو پرم، ای روزنهی باغ هماهنگی کاج و من و ترس!» (همان، «و چه تنها»).
«سرچشمهی رویشهایی، دریایی، پایان تماشایی/ تو تراویدی: باغ جهانتر شد، دیگر شد/ صبحی سر زد، مرغی پر زد، یک شاخه شکست: خاموشی هست/ خوابم بربود، خوابی دیدم: تابش آبی در خواب، لرزش برگی در آب/ این سو تاریکی مرگ، آن سو زیبایی برگ. اینها چه، آنها چیست؟ انبوه ز
|
 |
فرحناز جمعه, 1390/12/12 21:46:59
«سرچشمهی رویشهایی، دریایی، پایان تماشایی/ تو تراویدی: باغ جهانتر شد، دیگر شد/ صبحی سر زد، مرغی پر زد، یک شاخه شکست: خاموشی هست/ خوابم بربود، خوابی دیدم: تابش آبی در خواب، لرزش برگی در آب/ این سو تاریکی مرگ، آن سو زیبایی برگ. اینها چه، آنها چیست؟ انبوه زمانها چیست؟/ این میشکفد، ترس تماشا دارد/ آن میگذرد، وحشت دریا دارد» (شرق اندوه، «هایی»).
«باد آمد، در بگشا، اندوه خدا آورد/ خانه بروب، افشان گل، پیک آمد، پیک آمد، مژده ز «نا» آورد/ ... ما خفته، او آمد، خندهی شیطان را بر لب ما آورد/ مرگ آمد/ حیرت ما را برد/ ترس شما آورد/ در خاکی، صبح آمد، سیب طلا، از باغ طلا آورد» (همان، «نا»).
«نه تو میپایی، و نه کوه، میوه این باغ: اندوه، اندوه/ گو بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو/ ... این آب روان، ما سادهتریم. این سایه، افتادهتریم/ نه تو میپایی، و نه من، دیدهی تر بگشا، مرگ آمد، در بگشا» (همان، « پاراه»).
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛ مرگی که بخشی از زندگی است و نباید از آن ترسید؛ مرگی که در ذهن اقاقی جاریست و با خوشه انگور به دهان میآید و مسئول قشنگی پر شاپرک است و گاهی ریحان میچیند و گاهی در حنجره سرخـگلو میخواند؛ مرگی که در حجم زندگی بسیار فرو رفته ؛ مرگی که باید با نفس تازه، در صورت طلایی آن دمید تا پاک پاک شود؛ مرگی که با پریدن سار، کودک پس فردا، کفتر آن هفته، خوب بودن نان گندم، کبوترهای لب آب، لرزش برگ، خنده موج و شکوه باد در میرسد و در عین حال حیرت زداست و ادراک درست آن مستلزم نگاه و دیده تر داشتن است، که « بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق، تر است». در بستن به روی چنین مرگی که سخن زنده تقدیر است و از آن ترسیدن، روا نیست؛ مرگی که البته پایان کار انسان بر روی این کره خاکی نیست و پیوستن به هیچستانی که همین نزدیکی هاست، سرآغاز مرحله دیگری از بودن است، هر چند درباره این نحوه از بودن و مقتضیات آن سخن چندانی نمیتوان گفت.
|
 |
فرحناز جمعه, 1390/12/12 21:51:43
. میتوان چنین انگاشت که سهراب از سویی زندگی این جهانی را جدی میگیرد و بر این باور است که به رغم تلخیها و ناکامیها، دلخوشیها آنقدر هست که زیستن در این جهان را دلپذیر کند و خواستنی. از اینرو، به زندگی آری میگوید و این جهان را زندان نمیانگارد و در پی حفره کردن زندان نیست. در عین حال از در رسیدن مرگ واهمهای ندارد و آنرا بخشی از زندگی میداند؛ مرگی که تفاوت ماهوی با دهها پدیدهای که در اطراف ما رخ میدهد، ندارد. علاوه بر این، سپهری با بهدست دادن تصویر و تلقی خود از ساحت قدسی که طنینی اسپینوزایی و بودیستی دارد، هستی را روشن و زنده و سرسبز میبیند و مرگ را پایان کار انسان نمیانگارد و بر ادامه یافتن حیات، به نحوی از انحا، انگشت تأکید مینهد. در مقابل، فروغ فرخزاد، شاعر مدرن و «دوست» سپهری، دست کم در برخی از اشعار خود، دنیا را تیره و مبهم و مهآلود میبیند و خبر چندانی در آن سراغ نمیگیرد و به جای این که در فکر ادامه حیات باشد و آن را اساساً امکانپذیر بداند، به خاطرهانگیز بودن یک بار زیستن بر روی این کره خاکی میاندیشد؛ به مجالی که تنها یک بار برای هر بشری فراهم میشود تا در عرصه هستی بخت خویش را بیازماید:
«تنهاتر از یک برگ/ با بار شادیهای مهجورم/ در آبهای سبز تابستان/ آرام میرانم/ تا سرزمین مرگ/ تا ساحل غمهای پاییزی/ در سایهای خود را رها کردم/ ... در سایه فرّار خوشبختی/ در سایه ناپایداریها/ ... ما بر زمینی هرزه روییدیم/ ما بر زمینی هرزه میباریم/ ما «هیچ» را در راهها دیدیم/ بر اسب زرد بالدار خویش/ چون پادشاهی راه میپیمود» (مجموعه اشعار، تولدی دیگر، «در آبهای سبز تابستان»).
«هرگز آرزو نکردهام/ یک ستاره در سراب آسمان شوم/ یا چو روح برگزیدگان/ همنشین خامش فرشتگان شوم/ هرگز از زمین جدا نبودهام/ با ستاره آشنا نبودهام/ ...روی خاک ایستادهام/ بارور ز میل/ بارور ز درد/ ... از دریچهام نگاه میکنم/ جز طنین یک ترانه نیستم/ جاودانه نیستم/ جز طنین یک ترانه جستجو نمیکنم» (همان، «روی خاک»).
«در غارهای تنهایی/ بیهودگی به دنیا آمد/خون بوی بنگ و افیون میداد/ زنهای باردار/ نوزادهای بیسر زائیدند/ و گاهوارهها از شرم/ به گورها پناه آوردند/ ... و برههای گمشده عیسی/ دیگر صدای هِیهِی چوپانی را/ در بهت دشتها نشنیدند/ ...خورشید مرده بود، و فردا/ در ذهن کودکان/ مفهوم گنگ گمشدهای داشت/ ... خورشید مرده بود/ و هیچکس نمیدانست/ که نام آن کبوتر غمگین/ کز قلبها گریخته، ایمانست» (همان، «آیه های زمینی»).
«.../ دلم گرفته است/ به ایوان میروم و انگشتانم را/ بر پوست کشیده شب میکشم/ چراغهای رابطه تاریکند/ ... کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد/ پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است» ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، «پرنده مردنی است»)
فروغ بر این باور است که بر زمینی هرزه روییده و بر زمینی هرزه باریده، هرگز از زمین جدا نبوده و با ستاره آشنا نبوده، روی خاک ایستاده است و جاودانه نخواهد بود. تصور میکند در زمانهای میزید که در غارهای تنهایی بیهودگی به دنیا آمده و زنان باردار نوزادهای بیسر میزایند، بره های گمشده دیگر صدای هی هی چوپانی را در بهت دشت ها نمی شنوند، خورشید مرده است و کبوتر غمگینِ ایمان از قلبها گریخته، دیگر کسی او را به آفتاب معرفی نخواهد کرد و به میهمانی گنجشکها نخواهد برد؛ چرا که چراغهای رابطه تاریکند. از اینرو پرنده را مردنی میبیند و تنها در اندیشه خاطره پرواز است. حال آنکه، سهراب جهان را آکنده از نور و طراوت و لطافت تجربه میکند و با آن بر سر مهر است و مرگ را پایان کار کبوتر نمیبیند و از در رسیدن آن نمیترسد.
زندگی شخصی سپهری و چگونگی مواجهه و دست و پنجه نرم کردن او با بیماری سرطان نیز در این میان تأمل برانگیز است و متناسب با درک او از پدیده مرگ و نسبت آن با زندگی. چنانکه خواهر سهراب آورده، او در یکی از سفرهایش به هند، با مرتاضی آشنا میشود؛ گویی سلوک شخصی آن مرتاض و مواجهه او با مقوله مرگ، تأثیر شگرفی در پیدایی تلقی سهراب از مفهوم مرگ داشته است.علاوه بر این، چنانکه برخی از دوستان و آشنایان سهراب که در ماههای آخر و در بستر بیماری او را دیدهاند، نقل کردهاند؛ مواجهه او با این بیماری سهمگین و کشنده، عادی و طبیعی بوده است. گویی «پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ» را به عیان میدیده و از در رسیدن مرگ تعجب نمیکرده و نمی ترسیده است. از اینرو در همان ایام «ریه را از ابدیت پر و خالی» میکرده، «روی پای تر باران به بلندی محبت» میرفته، «در به روی بشر و نور و گیاه و حشره» باز میکرده و «میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت» میدویده است.
http://2shan
|
 |
فرحناز جمعه, 1390/12/12 21:53:17
منبع: بخارا/ بازنشر: جرس
http://2shanbe.blogfa.com/post-10614.aspx
|
|
« نمایش همه نظرات »
« نمایش همه صفحات »
|