شرح: |
تعریف دیگر تصوّف رفتن از خودپرستی به سوی حقپرستی است. باید دانست که بیشتر اضطرابها و افسردگیها و مردم آزاریها از من و ما ناشی میشود و رستن از من و ما موجب سلامت روان انسان میگردد. خــود نمائی کــار مــا را در گــره انــداخته است قطره چون برداشت دست از خویش دریا میشود همه روشهائی که در مکتب تصوّف به رهروِ این راه آموخته میشود برای این است که از خودپرستی رهائی یابد. اینک ما پارهای از آنها را بیان میکنیم: 1- سالک در آغاز به جستجوی شخصی میگردد که حقیقت را به وی نشان دهد. در این پیگیری به مرادی میرسد که به او جذب میشود و ارادت میورزد، این اولین حرکت از خود است که توجّه او به دیگری جلب میگردد و وی را به دیگردوستی میکشاند. اما باید توجه داشت که: پیر آن باشد که آزادت کند بند رقّیت ز پایت بر کند نه آنکه تو را از خودپرستی به فردپرستی رهنما شود. استاد طریقت فردی راه رفته و آشنا به راه و روش خودشکنی است. 2- خدمت به خلق: این دومین گامی است که از خود به سوی خلق برمیدارد و بدین ترتیب از خودپرستی او کاسته میشود که گفتهاند: عبادت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجّاده و دلق نیست 3- خدمت به درویشان و خدمت در خانقاه است: در این حال سالک باید خود را از دیگر درویشان پائینتر بیند و از مال و جان در خدمت دریغ نورزد. شاه نعمتاللّه ولی در باره یکی از مشایخ خود به نام نعمت علی میفرماید: نعمت علـی آنکه همــــــــقدم ما شد ونـــدر ره نعمت االّهــی پویـــا شد کوچک شد و پست آمد و فرزندی کرد از فیـــض نفس شیـــخ علی بابا شد خدمت به جان و مال از خوددوستی سالک میکاهد. 4- دوست داشتن همه خلق خداست که از توجّه به خود میکاهد. با همه خلق جهان صلحم و اندر بر من جور اغیار و سر مرحمت یار یکی است 5- خاموشی است که گفتهاند: « ز من توحید میپرسی جوابت چیست خاموشی » بزرگان طریقت سخنی که گویند در حال شور و مستی و بیخودی است و در مقام هوشیاری خاموشاند. مولانا جلالالدین مولوی بلخی فرماید: تو مپندار که من شعر به خود میگویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم 6- توجه دائمی به حق است که او را از یاد خود دور میسازد، که گفتهاند: پروانه صفت چشم بر او دوخته بودم وقتی که خبردار شدم سوخته بودم یــا: ز بس کردم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من تو آمد خرده خرده، رفت من آهسته آهسته 7- اینجاست که سالک به دنیای وحدت میرسد و یکی را همه و همه را یکی مینگرد و به سعادت ابدی میرسد. در این حال به یاد سخن بایزید میافتد که: یکی درِ خانه بایزید بزد . بایزید بیرون آمد، پرسید که را میخواهی؟ آن مرد گفت: بایزید را. بایزید جواب داد: بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را میطلبم و نام و نشان او نمییابم. به گفته شاعر: چنان به یاد تو از خویش گم شدم که به راه به هر که میرسم از خویشتن خبر گیرم درست است که بایزید شدن کاری آسان نیست و همه کس را میسّر نمیباشد، امّا باید گفت: آب جیحون را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید در پایان باید اعتراف کرد که: نه همین اهــل خرد آینه اسرارند که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند
|