متن شعر: |
دلم ریش و غمم خیس و تنی بیگانه از خویش ... حرفی نیست ! فغانی اشکی آهی نیست... دگر حتی مرا از بذل چشمانت سهمی نابهنگام از نگاهی نیست نمی دانم چه شد با ما ؟ چه کردم من ؟ چه دیدی تو ؟ مرا دیگر به نام کوچکم حتی نمی خواهی به چشمانم نمی خندی به دستانم نمی بخشی نمی آیی ... نمی مانی ... نمی خواهی ! چه آسان بردی از یادم چه آسان کردی آزادم چه آسان هم رها و هم به زندانم ! آخ ! ... بی انصاف ! که تنها خود بریدی و رمیدی و مرا حتی ندیدی ! برایم باورش سخت است تو از من رفته ای ... از من !!! تو هم ؟ !! حالا تو هم بیگانه ای با من . 19/7/86 خوابگاه سرلت |
شاعر: |
کیانا وحدتی |