شرح: |
- روزی جعفربن یحییبن خالد برمکی در صحرایی در کنار هارونالرشید شتر میراند، ناگهان یک قطار شتر با بار طلا جلو آمد، هارونالرشید پرسید که این گنجینه از کجا میآید؟ گفتند: هدیهای است که علیبن عیسی از ولایت خراسان فرستاده است - آن زمان هارون، علیبن عیسی را والی خراسان کرده و فضلبن یحیی برادر جعفر را عزل کرده بود - هارون رو به جعفر کرد و با سرزنش گفت: این مال در زمان حکومت برادرت کجا بود؟ جعفر گفت: در کیسههای صاحبان این مال.
۲- شخصی نزد معتصم آمد و ادعای پیغمبری کرد. معتصم گفت: چه معجزهای داری؟ گفت مرده زنده میکنم. معتصم گفت: اگر چنین معجزهای کنی، به تو ایمان میآورم، گفت: شمشیر تیز بیاورید، معتصم فرمان داد تا شمشیر مخصوص او را آوردند و به دست مدعی دادند. گفت: ای خلیفه، در برابر تو گردن وزیرت را میزنم و در همان حال زنده میکنم، معتصم پذیرفت و به وزیر خود رو کرد و گفت: چه میگویی؟ وزیر گفت: ای خلیفه تن به کشتن، دادن کاری سخت است و من از او هیچ معجزهای نمیخواهم، تو گواه باش که من به او ایمان آوردم. معتصم خندید و به او خلعت داد و فردی را که ادعای پیغمبری میکرد به شفاخانه فرستاد.
|
دسته: |
حکایات دینی و معنوی |