 تصویر |
شرح: |
اندر روزگار نوشیروان دادگر سپهسالاری بود در آذرآبادگان ( آذربایجان ) که وی از همگان ثروتمندتر و توانگر تر بود . روزی سپهسالار قصد ساخت باغی در آذرآبادگان نمود . پس چندین باغ را خریداری کرد تا همگی را یکی نماید و وسعت بیشتری یابد . در آخرین باغ به مزرعه پیر زنی رسید که کشاورزی میکرد . سپهسالار نزد پیر زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد . پیر زن گفت : من همین باغ را از مال دنیا دارم و این نیز ارثی است که از شوهرم به من رسید و با هیج چیز عوض نخواهم کرد . سپهسالار گوش به سخنان وی نداد و باغ را از وی گرفت و دیواری دور آن کشید . سپهسالار از سخنان پیر زن خشم گین شد و هیچ پولی به وی نداد . پیر زن درمانده شد و آهی سر داد واز خدای کمک خواست . سپس در اندیشه این افتاد که از آذرآبادگان راهی مدائن محل زندگی شاهنشاه ملک ایرانشهر شود . در بین راه با خود اینگونه اندیشید که شاید خدایگان از این کار من خشمگین شود ومرا زندانی کند . شاید مرا به بارگاه خدایگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روی پس از چند روز به مدائن رسید . در گوشه مزارع نشست تا نوشیروان به شکار آید . روزی نوشیروان از کاخ تیسپون بیرون آمد و راهی شکار شد . در بین راه پیر زن از پشت بوته ها بیرون جست و از نوشیروان کمک خواست . نوشیروان از اسپ پیاده شد و به سخنان پیر زن گوش فرا داد . پس از پایان سخنان پیر زن نوشیروان دادگر اشک در چشمانش حلقه زد و از پیر زن پوزش خواست و سوگند یاد کرد که اگر چنین باشد که توگفتی من پاسخ او را خواهم داد . سپس پیر زن راسوار بر اسپ کرد و مقداری خوراک و آشامیدنی به وی داد و به او در شهر اسکان داد . نوشیروان چند روزی در اندیشه این بود که چگونه پاسخ این کارسپهسالار را بدهد . بهمین جهت روزی غلامی را فرا خواند و به او گفت که به آذرآبادگان برو و از مردم آنجا در لباس فردی عادی پرسش کن که آیا از کشتزار امسال راضی هستند . آیا از اوضاع کشور راضی هستند یا خیر ؟ سپس از وضع زندگی این پیر زنی برای من خبر بیاور . غلامی راهی آذرآبادگان شد و ازمردمان آنجا پرسشهایی نمود . بیشتر مردمان از وضع کشاورزی امسال راضی بودند و هیچ شکایتی دیده نشد . از چندین نفر پرسش شد که آیا فلان پیر زنی را می شناسید که در فلان محل سکنی گزیده بود ؟ مردمان گفتند آری او از افراد سر شناس و قدیمی این سرزمین است . شوهر او از دنیا برفت و زمینی به او رسید که در آنجا عمر را سپری میکرد . ولی روزی سپهسالار شهر ملکش را به زور گرفت و وی را آواره کرد و او را دیگر در شهر ندیدیم . . . غلام راهی تیسپون شد و عین همان مطالب را به نوشیروان منتقل نمود . نوشیروان خشمگین شد و وزیران را فرا خواند . سپس مشغول سخنرانی شد : آیا در بین شما کسی توانگر تر از سپهسالارآذرآبادگان وجود دارد ؟ همگی گفتند خیر . نوشیروان فرمود : آیا در بین شما کسی زمینهای بیشتر ودرهم های بیشتر و جواهرات و گوسپندان بیشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد ؟ همگی گفتند خیر ؟ نوشیروان گفت : آیا اگر چنین شخصی نانی از فقیری بستاند و حق بیچاره ای را ضایع کند عاقبت و جزای کار او چیست ؟ همگی پاسخ دادند این کار نهایت پستی است و هر کاری در حق وی شود سزای اوست . نوشیروان پاسخ داد پس چنین کنید که من میگویم : پوست از بدن سپهسالار بکنید و در دروازه شهرآویزان کنید ،تا هر وزیر و سپهسالاری اوضاع او را ببیند دیگر فکر خطایی به سر او نیافتد . ما نگهبان مردم هستیم نه ظلم کننده به مردم . سپس پیر زن را فرا خواند و باغ و اسپی به وی داد و او را با نگهبانی روانه آذرآبادگان کرد .
|
دسته: |
مهارتهای زندگی |