شرح: |
مـــــلاقـاتــی....!!! سرباز از برج دیده بانی نگاه میکرد و عکاس را میدید که بی خیال پیش می آمد . سه پایه اش را به دوش میکشید و هیچ توجهی به تابلوی «منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد ! هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید ، دستور تیر هم داشت . مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد ، تیرش خطا رفت... ـ جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند،همان که میگفتی عکاس روزنامه است .فرستادمش سر پستت ؛ تا غافلگیر شوی...!!!
آخرین درس زندگی:هرچه بر خود میپسندی بر دیگران هم بپسند!
|
دسته: |
حکایات دینی و معنوی |