 تصویر |
شرح: |
در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آن ها مقدر فرماید. تنبیهی سخت تر از آتش و سیل و زلزله و قحطی و بیماری که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند بی آنکه کسی ببیندش یا یا بر آن واقف شود. پس خداوند دو کلمه ی" دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد چنان که از روز ازل آن کلمه را نه شنیده و نه گفته و نه احساس کرده باشند.ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود . اما بلا کم کم رخ نمود. زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند هنگامی که دو دلداده ، می خواستند کلام آخر را بگویند آن گاه که انسان ها ، دو همسایه ، دو برادر ،دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس میکردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه ی این نیازها بود از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب نمی شد. و بعد... کم کم سینه ها سرد شد روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد.دیگر کسی چیزی برای گفتن به دیگری نداشت آدم ها درخود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند :چه شد که ما به این جا رسیدیم ؟! کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟! و اندوه امانشان را برید. خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه ی اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات " دوستت دارم " را به ذهن و قلب آن ها باز گرداند ... خدا را شکر که ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم : " دوستت دارم " |
دسته: |
داستان عاطفی |