 تصویر |
شرح: |
چرا من ؛ آن یک نفر نباشم ؟! در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید: -" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟" جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد؛ مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد؛ چرا این دردسر را به جان بخریم، بگذار یک نفر دیگر این کار را، انجام دهد؛ چرا ما آن یک نفر باشیم؟!!" شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دورِ مردِ زخمی پیچید و او را، به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را، به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد، جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را، به جرم قتل مردِ زخمی، به زندان بردند. شیوانا یک ماه در زندان بود، تا اینکه مشخص شد بی گناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد ازآزادی، مجددا شیوانا در جاده، یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند، دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد!. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی، نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا، از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان ِزخمی قبل، خلاص شده اید؛ دوباره جانِ خود را، به خطر می اندازید؟!" شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد: « خیلی ساده است! چون احساس می کنم این کار درست است! » « و یک نفر باید چنین کاری را، انجام دهد.» « پس چرا من آن یک نفر نباشم؟!!!؟ »
|
دسته: |
حکایات دینی و معنوی |