 تصویر |
شرح: |
خداوند به جبرئیل فرمود:”به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛ میخواهم آدم رابیافرینم. ”جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پیدا نکرد.هیچ کس به او خاک نداد.نه ناهید که عروس آسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی. و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین. هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند.جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت. خدا گفت:”به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است.” جبرئیل نزد زمین آمد . زمین به او گفت: ”هر قدر خاک که می خواهی بردار.من این آفریده را دوست خواهم داشت . آفریده ای که نامش آدم است.” جبرئیل مشت مشت خاک، بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ،آدمی شد. خدا گفت:”درود بر زمین که زمین؛ مادر آدم است.” و این گونه بود که هر آدمی آفریده شد؛ و نزد مادرش ؛ زمین بازگشت. و زمین آبش داد . زمین نانش داد . زمین پناهش داد . زمین همه چیزش داد. و آن هنگام که آدمی روحش را به خدا می داد ؛ جز مادرش زمین، هیچ کس او را، نمی خواست. زمین مادر است و مادر عاشق؛ زمین مادر است و مادر مهربان... زمین مادر است و مادر شکیباست... زمین مادر است و مادر، گاه بی قرار نیز می شود...؛ چندان که کودکش را نیز؛ می آزارد. خدایا! ما را ببخش و بیامرز. و به مادرمان زمین، آرام و قرار بده، تا هرگز دیگر بار، کودکش را، آنگونه نیازارد. عرفان نظر آهاری
|
دسته: |
داستان عاطفی |